۳ تا + امشب

ساخت وبلاگ
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:

<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:05

مدتی هست که ننوشتم. دلایل زیادی داشت.یکی اینکه فروردین ماه از ریل و روال کارهای سابقم مقداری خارج شدم. تمرکز کردن و تلاش برای برگشتن به اون روال سابق مقداری انرژی بر بود. دو ماه بود باشگاه نرفته بودم... و همین هفته اول اردیبهشت یک سفر رفتیم ولایت پدری و مادری‌ام. استان لرستان. آخ آخ آخ نگم که چقدر اونجا بهشت شده بود. یه منظره‌هایی خلق شده بود که نمونه‌اش فقط توی تصویرگری‌های کتاب کودک هست. همونقدر شاد. همونقدر فانتزی. آسمان آبی. نور مستقیم و ناز خورشید. رودخانه و کوه‌های سر به فلک کشیده‌ای که نوکشون پر از برفه. کمی نزدیک‌تر، تپه‌های پوشیده از چمنِ سبز درخشان یا زمین‌های کشاورزی گندم و جو و درختان گرد و سبز پررنگ. نزدیک شهر پدرم، پلدختر، کوه‌ها افسانه‌ای هستن. صخره‌ای و موج دار. انگار باد کوه‌ها رو کج کرده. بی نظیره. من تو یه همچین سرزمینی ریشه دارم. غرور انگیزه. وقتی به مناعت طبعم فکر می‌کنم باید بدونم پدران و مادرانم چقدر قوی و شاکر، سخاوتمند و بردبار بودند. خون اون‌ها در رگ‌های منه. رفتن ما دلیل خاصی داشت و مهم ترین درسی که از این سفر کوتاه اما ارزشمند گرفتم این بود که نگذارم فاصله ها من رو از خانواده بزرگم دور کنند. باید بهشون زنگ بزنم. باید حواسم بهشون باشه. این عشق و محبت بین ما رو خداوند هدیه داده. نباید بگذارم هدر بره. رفتم سر خاک پدربزرگم. چقدر دلم براش تنگ شده. حتی با وجود اینکه وقتی بود، ما حرفی نداشتیم با هم بزنیم اما باران برکت بود. دمِ حرکت، اذان مغرب شد. رفتیم مسجد جامع شهر. اونجا یاد آرزوم افتادم. کاش میتونستم یه گوشه از این شهر، معلم قرآن بشم. سبک زندگی برای مردم بگم. کاش میشد. گفتم آرزوم اما شاید این آرزوی مادرم بوده. شاید آرزوها نسل به نسل منتقل بشن. ن ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:05

هر شب قبل از خواب؛ پیامرسان‌هایم را که چک می‌کنم، در یکی از کانال‌ها، آخرین مطلب در مورد نماز شب است.نماز شب!نماز شب را دوست داشتم اما تداعی‌های ذهنی زیبایی ازش نداشتم. مدتی ذهنم درگیر بود:"خب باشه!ولی چرا من جذب نماز شب نمیشم؟تا الان بارها خوندم و حس غرور بهم دست داده و از شب بعد نخوندم.= یعنی نتونستم بخونم.یا بارها شده که ‌وقتی برای دیگران در قنوتم نمازم دعا کردم، دچار سندرم خودخفن‌پنداری شدم و دوباره از شب بعدش هیچ خبری از نماز شب نبوده.مگه نمی‌بینی که بعضی‌ها که اهل نماز شبند، آدم‌های غیرقابل تحملی هستن؟ کم‌طاقتن. خودبرتربین هستن و حتی بعضی‌هاشون با زبون‌شون آدما رو به راحتی آزار میدن."با خودم فکر می‌کردم مگر نماز مستحبی نباید ما را به خدا نزدیک‌تر کند؟ مگر چنین کاری می‌تواند جز به خاطر عشق‌بازی با خدا باشد؟ حالا چطور می‌شود نماز شب را از سرِ عادت خواند؟ یا از سرِ عذاب وجدان؟با خودم می‌گفتم: "منی که هیچ حرفی برای گفتن به خدا ندارم! اصلا چرا بخونم؟ با چه انگیزه‌ای بخونم؟ کدوم حاجت منه که خداوند فقط با نماز شب به من عطا می‌کنه؟وقتی این همه موقعیت و ایام خاص برای حاجت‌روایی یا بخشش گناهان هست، چه نیازی به نماز شب؟" تا اینکه یک شب، سوار ماشین از خانه مادرم به خانه خودمان برمی‌گشتیم.همسرم یک قطعه موسیقی پخش کرد. اولین بار بود به گوشم می‌خورد. همایون خیلی آرام و با طمانینه خواند: نوشت'>سرنوشت را باید از سر نوشت.شاید این بار کمی بهتر نوشت.عاشقی را غرق در باور نوشت.غصه‌ها را قصه‌ای دیگر نوشت.از کجا آمد این باور که گفتگر رود سر برنگردد سرنوشت. مسحور شدم. انگار در خلا به این قطعه گوش سپرده بودم.عمیقا احساس کردم که نیاز دارم سرنوشتم را از سر بنویسم. طوری که تمام خلاها، شکست‌ها، فراغ‌ها ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:05